چندی پیش گفتوگویی با یزدان بخش ورپشتی از رزمندگان دفاع مقدس منتشر کرده بودیم. در این مطلب وی خاطرهای از نحوه اولین حضورش در جبهههای جنگ تحمیلی بیان کرده است.
زندانی سیاسی
روستای قمیشلو از توابع شهرضا اهالی مذهبی داشت. در خانواده ما، من و دامادمان مرحوم قنبرعلی متین فعالیت انقلابی داشتیم. قنبرعلی تنها زندانی سیاسی روستا بود. در بحبوحه انقلاب با پاسگاه منطقه درگیر شد و از طریق ساواک او را دستگیر کردند و یک ماهی در زندان بود. با پیروزی انقلاب قنبرعلی آزاد شد و همگی در مسجد روستا دور هم جمع میشدیم و فعالیت میکردیم. اوایل انقلاب تأمین امنیت روستا و منطقه برعهده خود مردم و بچههای انقلابی بود. من آن موقع فقط ۱۳ سال داشتم.
جنگ و جثه کوچک
سال ۵۸ برای اولین بار مدرسه راهنمایی در روستای ما تأسیس شد. بچههایی که از سالها قبل نتوانسته بودند ادامه تحصیل بدهند، در کلاس اول راهنمایی جمع شدند و سی و خردهای نفر در ردههای سنی مختلف کنار هم درس میخواندیم. معلمهای خوب و انقلابی هم از مبارکه اصفهان به آنجا آمدند که در تقویت روحیه انقلابی ما تأثیر زیادی داشتند. همزمان بچههای سپاه مبارکه میآمدند و به ما آموزش کار با انواع اسلحهها را یاد میدادند. وقتی که جنگ شروع شد، من ۱۵ سال داشتم. از همان زمان شوق حضور در جبهه در وجودم شکل گرفته بود. اما پدر و مادرم اجازه رفتن نمیدادند. علاوه بر سن کم، جثه کوچکی هم داشتم که مانع حضورم میشد. حداقل دو سال در شوق رفتن به جبهه ماندم و نمیدانستم چه کار کنم!
میدان تیر و بیهوشی
تا سال ۶۱ درگیر کلاسهای مدرسه راهنمایی بودم. خدا خدا میکردم زودتر کلاس سوم را پشت سربگذارم و به جبهه بروم. به محض اینکه امتحانات را پشت سرگذاشتم، برای آموزش نظامی و اعزام اقدام کردم. ۲۹ خرداد ۶۱ رفتم اردوی آموزشی. ماه رمضان بود و روزه گرفتن و گرمای هوا توان جسمیام را به شدت تحلیل داده بود. لاغر اندام بودم و ناز پرورده. به همین خاطر وقتی در کلاس تاکتیک، شهید اسحاقی با کلت و سرهنگ رحمتی با ژ. ۳ همزمان فشنگ گازی شلیک کردند، من از هوش رفتم! چشم که باز کردم دیدم درمانگاه هستم. سر پا که شدم دوباره برگشتم پادگان آموزشی. اما در برنامه کوهنوردی مجدداً بیهوش شدم. اینبار من را به خانه فرستادند و گفتند تو به درد جبهه و جنگ نمیخوری! احساس ناامیدی میکردم. هنوز چیزی نشده داشتم در آموزشی تلف میشدم، چه برسد به اینکه جبهه میرفتم.
برگه رضایتنامه
در خانه حال خوشی نداشتم. مرحوم دامادمان دوباره من را به درمانگاه برد. دکتر فشارم را که گرفت گفت: اگر این بچه را دیر میآوردید، امکان مرگش بود! هنوز جبهه نرفته داشتم شهید میشدم! ماجرای بیماری و ضعفم در آموزشی مزید بر علت شده بود تا پدر و مادرم دیگر اجازه ندهند به جبهه بروم. اما من دست بردار نبودم. پدرم راننده کامیون بود و اگر به جاده میزد چند روزی در خانه نبود. یکبار که سرکار بود، برگهای را از دفترم پاره کردم و رویش از طرف مادرم نوشتم: اینجانب مادر فلانی رضایت میدهم که فرزندم به جبهه برود. بنده خدا مادرم سواد نداشت و زیرش را انگشت زد. سریع با یکی از دوستانم به شهرضا رفتیم تا به کاروان اعزامی برسیم. تابستان سال ۶۱ بود و عملیات رمضان در جبههها جریان داشت. یک مینی بوس پر از رزمنده عازم اصفهان بودند. رضایتنامه را به مسئول اعزام نشان دادم؛ چون عجله داشتند، خیلی دقت نکردند و ما هم سوار مینیبوس شدیم. عاقبت توانستم به آرزویم برسم و خودم را به جبهه برسانم. شوق بچههای آن زمان و اصلاً حس و حالی که آن موقع داشتیم تکرار نشدنی است.